من وسرنوشت.....

دلتنگی های من....

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من....


نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:29 توسط مینا| |

پاییز را دوست دارم...
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
بخاطر تنهایی جوانی ام
بخاطر اولین نفس هایم
بخاطر اولین گریه هایم
بخاطر اولین خنده هایم
بخاطر دوباره متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز
و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...

 

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:31 توسط مینا| |

یادته اون روز برفی

وسط فصل زمستون
تو پریدی پشت شیشیه
من زدم از خونه بیرون

یادته اشاره کردی
آدمک برفی بسازم
واسه ساختنش رو برفا
هرچی که دارم ببازم

گوله گوله برف سرد و
روی همدیگه می چیدم
شاد و خندان بودم انگار
که به آرزوم رسیدم

رو پیشونیش با یه پولک
یه خال هندو گذاشتم
واسه چشماش دو تا الماس
جای پوس گردو گذاشتم

رو سینش با شاخه یاس
یه گلوبند و کشیدم
روی لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو کشیدم

یادمه با نگرونی
تو یه ها کردی رو شیشه
دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه

شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما چشیدم
سرخیش رو پوست سرد
آدمک برفی کشیدم

قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه
عاشقونه فکر میکردم
نمیگفتم نمی صرفه

ولی فصل آشنایی
زود گذر بود و گریزون
شما از اون خونه رفتین
آخر همون زمستون

رفتی و قصه اون روز
واسه من مثل یه خواب شد
از تب گرم جدایی
آدمک برفی هم آب شد

کاشکی میشد که دوباره
روبروت یه جا بشینم
یا که رد پات رو برف
توی کوچمون ببینم

کاشکی میشد توی دنیا
هیچ کسی تنها نباشه
عمر آدم برفی هامون
امروز و فردا نباشه

قول میدم تا آخر عمر
دیگه قلبم رو نبازم
بعد تو تا آخر عمر

آدمک برفی نسازم ....

نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:53 توسط مینا| |

الان ساعتهاست که لبه پنجره اتاقم نشسته ام وبا نگاهی عمیق غروب خورشید را نظاره میکنم و مرغانی که در انوار خون آلود خورشید ناپدید می شوند را می نگرم

آه که چه درد آلود است این غروب وچه آزار دهنده است این سکوت،خودم را چون پرنده ای می بینم که همچون این مرغان در دریای غم آلوده و پر تلاطم زندگی به سوی سرنوشتی گنگ و مبهم می روم ،به سویی می روم که نمی دانم برای چه می روم وچه در انتظارم است اما همین را می دانم که باید رفت و گذشت و پشت سر گذاشت،این را می دانم که تا خواستی لذتی را حس کنی و معنای آن را بفهمی موجی ویرانگر از همین دریای پر تلاطم آن را از تو خواهد گرفت و تو را تنها و غم زده به روی ماسه زارها می اندازد و تویی وجاده ای بی انتها و کوله باری از غم و تنها خاطره ای خوش که غبارهای غم به تدریج این غنیمت را هم از تو خواهند گرفت.

ومن سالهاست که در این جاده بی انتها در حرکتم با کوله باری که هرآن سنگین تر و سنگین تر می شودوبا بغضی آزار دهنده که هر آن گلویم را با شدت بیشتری می فشرد.

آه خدای من! این چه سرنوشتی است،آیا تا ابد باید اینگونه زندگی کنم،تنها و سرگردان همچون نقطه ای در فضا و آیا تا ابد باید براین باور باشم که تنها ندیمم را غم آفریده ای؟

نمی دانم ،نمی دانم

از هر کجا که شروع می کنم در نهایت به بن بست می رسم وخودم را پشت دری بسته می بینم که هرچه تلاش می کنم که در را بگشایم و از پشت در با خبر شوم  برای ابهامات ذهنم جوابی را بیابم بی نتیجه است وباید همانجا ماند و با خستگی راه آمده و یک دنیا سوال بی جواب و کوله بار غم و بغض درد آلود سوخت و ساخت وبقیه عمر را در همان باور پوچی و سر گردانی سر کرد تا اینکه شاید مرگ گشایشی حاصل کند..............

نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:27 توسط مینا| |

لمس كن كلماتی را كه برایت مینویسم

تا بفهمی و بدانی چقدر جایت خالیست


تا بدانی نبودنت آزارم می دهد


لمس كن نوشته هایی را كه از قلبم بر قلم و كاغذ می چكد


لمس كن گونه هایم را كه خیس اشك است


لمس كن لحظه هایم را


تویی كه میدانی من چگونه عاشقت هستم


لمس كن این با تو نبودن ها را

نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:42 توسط مینا| |

 

چه سخته تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ...

وچه سخته سپردن دل به قبرستان جدایی...

وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست

تا رهگذری بر بی کسی ات فاتحه بخواند.....

 

 

نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:44 توسط مینا| |


Power By: LoxBlog.Com