من وسرنوشت.....

دلتنگی های من....

گوسفندها میدانند که چوپان دوستشان دارد

اما نمیدانند که چوپان دوست صمیمی قصاب است(حسین پناهی)

نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت 8:18 توسط مینا| |

بری سیاه و هولناک آغوش نرم ولطیف آسمان را در بر گرفته وانوارهای زیبا وطلایی خورشید را مبدل به خونابی سیاهرنگ و غم زده کرده است،

غرش های وهم آمیز این دیو های سیاه صوت روح بخش مرغان عشق را در گلو خشکانده اند وجرأت خواندن را از آنها گرفته اند،گویی آسمان بغض کرده و جرأت گریستن ندارد وپی بهانه ای می گردد تا عقده باز کرده و گریستن آغاز کند.

در این هوای غم زده جز زوزه دردناک ماده گرگی چیزی به گوش نمی رسد،گویی در پس این ناله های دردناک عقده هایی گره خورده سر به بالین هم نهاده اند.

ناگهان آسمان از این ناله و فریادها به به ستوه آمده وعقده باز می کند وگریستن آغاز،آه خدای من ،چه ماتمی بر جهان حکمفرماست،احساس میکنم خوشیهای دنیا پایان گرفته وجز غم چیزی بر جا نمانده و این غم است که خلافت دنیا را برعهده گرفته و مغرورانه بر تخت حکمرانی حکم سوختن را صادر میکند.

خدایا تا کی در این دخمه نفرت بار زیستن باید؟

تا کی باید به جرم بی جرمی در زیر تازیانه های دردآلود غم شانه خم کرد؟

تا کی باید داغ دیرینه عشق رابر سینه چسباند؟آخر تاکی؟تا کی؟

خدایا ،برهانم از این مرداب وحشت بار زندگی،برهانم از این محکمه بی عدالت،آخر تا کی در این دخمه نفرت بار زیسن باید؟

ای مرگ ! دستانت را بوسه میزنم وبازوانت را می ستایم که فرشته نجات من از این کلبه وحشت اند!.به یاری ام بشتاب و رهایم کن از این سردابه ی هولناک!

آخر تا کی در این دخمه نفرت بار زیستن باید؟

 

نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط مینا| |

دوباره صبح،دوباره شروع یک روز و دوباره آغاز یک تکرار،تکراری آزار دهنده،تکراری همراه با دوباره های بی مفهوم،تکراری که هیچگاه رنگ تولد یک انتظار را نخواهد گرفت.

دلم پوسید،ترنم آوایم خشکیدو پر پروازم شکست از این کنج قفس نشستن،

"بلبلان را شاخ درخت و پر پرواز وصوت هزار خوش است"

که می گوید که پرنده در قفس زیباست ؟! زیبایی اش را گرفتند،پر پروازش را شکستند وجرأت خواندنش را ربودند و بی رحمانه اورا به کنج قفسی انداختند،با این همه پلیدی آیا جایی برای زیبایی هست ؟ احساسش را چه می کنند؟

چه واقعیت زشتی که تمام دنیاپلیدی ها را می ستایند؛گرفتنهاوشکستنها  وربودنهارا ارج می نهندو احساسها را بی رحمانه نابود می کنند.

اما زندگی پر است از این بی عدالتی های درد آور،نمی دانم تاکی بایددر زیرسلطه این بی عدالتی ها سوخت و در حسرت عادلانه رفتار کردن ساخت.

نمی دانم تا کی باید به جرم صوتی خوش داشتن در کنج قفس بود.کاش می شد میله ها راشکست،حصارها را پاره کردو آواز سرداد؛کاش می شد آشنایی پیدا کرد و برایش عقده دل باز کرد،کاش می شد......

ولی افسوس،افسوس که هیچ گاه شاخ کاش هامان به ثمر نخواهد نشست و همیشه افسوس ها پر بارترند!

افسوس!..........

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:43 توسط مینا| |

 

خدایا !،خدایا! نمی دانم چه بگویم ،از دلتنگیم، از تنهایی ام، از بی کسی ام، از دل شکسته ام، از غم دیرینه ام، از.......

خدایا، همه را می دانی و می بینی، از کدامش بگویم؟ که هر کدام به اندازه دنیایی حرف دارد.

خدایا ،خلقتم را با غم سرشتی وتنها ندیمم قرار دادی،غم را تاج نشین اریکه قلبم کردی واحساسم را زندانی سیاه چالهای ابدیش ساختی،

خدایا، احساسم تو را می خواهد و تو را فریاد می زند،تا کی زندانی بی جرم و بی گناه این افریطه جان ستای قلبم باشد

خدایا ! دستانی را که بی پناه ودرمانده از غم روزگار به سویت فریاد می زنند بگیر و نا جی اش باش،بار الها ! ای فریاد رس بی پناهان ! ای تسلی بخش دل عاشقان،مرحم دل زخم خورده ام باش،زخم کهنه و دیرینه اش را جز یاد تو مرحمی نیست.

خدایا ! این زخم کهنه و دیرینه هستی ام را به بازی گرفته وکمر به نابودیش بسته،افسوس که دیگر توانی برای مقاومت در خود نمی بینم!

نشاط و شادی ام رفت،امید و شوق زنده بودنم رفت،خند هایم رفتند و جایگزینی جز اشک های حسرت و آه های سینه سوزی که تا اعماق وجودم را به آتش می کشند نیافتند؛ و همچنان نیزهستی ام رو به خاموشی است.

همانندامید و نشاط مدفون شده در پس اشکهای حسرتم هستی ام نیز با مرگ احساسم در پس آه های سینه سوز ،رفته رفته می سوزد و مدفون می شود.

خدایا ! سالهاست دلم گورستان سرد و خموشیست که جز آتش سینه و باران های حسرت طراوتی ندیده و مونسی نیافته سالهاست که بر مزار احساسم می گریم و درمانده تورا می خوانم

خدایا ! جز گریستن کاری و جز یاد تو مرحمی نیافتم

مرحت را از من نگیر.......

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:38 توسط مینا| |


Power By: LoxBlog.Com