من وسرنوشت.....
دلتنگی های من....
بری سیاه و هولناک آغوش نرم ولطیف آسمان را در بر گرفته وانوارهای زیبا وطلایی خورشید را مبدل به خونابی سیاهرنگ و غم زده کرده است، غرش های وهم آمیز این دیو های سیاه صوت روح بخش مرغان عشق را در گلو خشکانده اند وجرأت خواندن را از آنها گرفته اند،گویی آسمان بغض کرده و جرأت گریستن ندارد وپی بهانه ای می گردد تا عقده باز کرده و گریستن آغاز کند. در این هوای غم زده جز زوزه دردناک ماده گرگی چیزی به گوش نمی رسد،گویی در پس این ناله های دردناک عقده هایی گره خورده سر به بالین هم نهاده اند. ناگهان آسمان از این ناله و فریادها به به ستوه آمده وعقده باز می کند وگریستن آغاز،آه خدای من ،چه ماتمی بر جهان حکمفرماست،احساس میکنم خوشیهای دنیا پایان گرفته وجز غم چیزی بر جا نمانده و این غم است که خلافت دنیا را برعهده گرفته و مغرورانه بر تخت حکمرانی حکم سوختن را صادر میکند. خدایا تا کی در این دخمه نفرت بار زیستن باید؟ تا کی باید به جرم بی جرمی در زیر تازیانه های دردآلود غم شانه خم کرد؟ تا کی باید داغ دیرینه عشق رابر سینه چسباند؟آخر تاکی؟تا کی؟ خدایا ،برهانم از این مرداب وحشت بار زندگی،برهانم از این محکمه بی عدالت،آخر تا کی در این دخمه نفرت بار زیسن باید؟ ای مرگ ! دستانت را بوسه میزنم وبازوانت را می ستایم که فرشته نجات من از این کلبه وحشت اند!.به یاری ام بشتاب و رهایم کن از این سردابه ی هولناک! آخر تا کی در این دخمه نفرت بار زیستن باید؟
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |