من وسرنوشت.....

دلتنگی های من....

دلم می خواهد بخوابم…..


مثل ماهی تنگ که چند روزیست روی آب خوابیده است…

 

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط مینا| |

بعضی وقت ها دوست دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پایین اشکامو پاک کنه !

دستمو بگیره بگه : آدما اذیتت می کنن .؟!

بیا بریم پیش خودم . . .


http://www.janat-pc.com/upload/images/bxslcgt5yqqyd87fczmi.jpg

 

 
نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:,ساعت 8:42 توسط مینا| |

کاش کودک بودم که به هربهانه ای به آغوشی پناه می بردم و آسوده اشک می


ریختم ! بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی......

 


|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com|

نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 23:42 توسط مینا| |

نیا باران!.....

زمین جای قشنگی نیست!

من از جنس زمینم خوب می دانم

که اینجا جمعه بازار است

در اینجا قدر نشناسند مردم

نیا باران!.....

که گل در عقد زنبوراست ولی

سودای بلبل دارد وپروانه را هم دوست می دارد!

نیا باران!.......

نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,ساعت 9:28 توسط مینا| |

 
یکی آمد ، صدایم کرد...

نگاهم کرد، کمی خندید...

صدای تیک تاک ساعت دیوار 

میان خنده هایش گم شد و رفت ....

صدای گام های گرم او روی دلم بنشست

دلم خوشحال و سرگردان میان باغ چشمانش

نگاهی، چشمکی، چیزی و شاید پرتو ماندن طلب کرد....

نمیدانم چرا خندید ،ولی خندید و جانم را به گرمی می فشارد

میان این همه تردید ،میان این همه باور، میان دست های سرد این مردم

میان بی کسی هایم، میان شعر های خالی از وزنم، میان دوست دارم های  بی مرگم،

کسی امد صدایم کرد .خندید . گام برداشت .چشمکی زد. دوباره از عمق جان خندید و باور کرد 

و حالا منتظر بر راه که شاید گوشه ای از چشم او را بر سر راهم فشاند و شاید یک گل سرخ برایم هدیه ای باشد

نوشته شده در شنبه 16 دی 1391برچسب:,ساعت 9:29 توسط مینا| |

خیلی سخته که بغض داشته باشی اما نخوای کسی بفهمه....


نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,ساعت 15:17 توسط مینا| |

 
وقتی آسمان با این همه وسعت و بزرگی از درد می نالد و می بارد

                                                                چرا من برای تنهایی نبارم.......



نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 9:32 توسط مینا| |

     کسی به فکرگل ها نیست.. 

                             کسی به فکر ماهی ها نیست..                 

                                        کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد..

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

                        که ذهن باغچه دارد آرام آرام

                                         از خاطرات سبز تهی می شود

وحس باغچه انگار، چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده است

حیاط خانه ی ما تنهاست....

                             حیاط خانه ی ما

                                     در انتظار بارش یک ابر ناشناس

                                                              خمیازه می کشد...

                                                                   حیاط خانه ی ما تنها ست ........

                                                                                                                    (فروغ فرخ زاد)

 

نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 14:44 توسط مینا| |

خداوندا....

جای سوره ای به نام عشق در قرآن تو خالیست که این گونه آغاز شود:

                    وقسم به روزی که دلت را می شکنند وجز خدا یت مرهمی نخواهی یافت....

                                                                                                                   (دکتر شریعتی)

نوشته شده در جمعه 8 دی 1391برچسب:,ساعت 21:57 توسط مینا| |

چه سخت است انتظار قاصدک کشیدن
در جاده ای که هیچ بادی در آن نمی وزد....

 

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت 14:38 توسط مینا| |

 

خدایا اندکی نافهمی عطا کن !


مردیم از بس فهمیدیم و به روی خود نیاوردیم...

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 22:44 توسط مینا| |

در زندگی نه گل باش که اسیر خاک شوی

و نه باران باش که به خاک بیفتی

خاک باش که گل از تو بروید وباران به خاطر تو ببارد....

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 16:30 توسط مینا| |

سکوت همیشه نشان رضایت نیست......


شاید کسی دارد پشت یک بغض خفه میشود


براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت 10:50 توسط مینا| |

آه ای دل من!

   از پیله برون آی...

               بالهایت را بگشای

پرواز کن !

به سمت عشق....

 

خدایا مرا بپذیر.......

 

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 23:19 توسط مینا| |

 

خداوندا ،قرارم باش، یارم باش ...

 

 

       جهان تاریکی محض است ،میترسم ،

 

                                              پناهم باش....

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,ساعت 14:28 توسط مینا| |

خدایا!

       یاری ام کن !

                        تا اگر چیزی شکستم دل نباشد......

نوشته شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:,ساعت 11:36 توسط مینا| |

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من....


نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:29 توسط مینا| |

پاییز را دوست دارم...
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
بخاطر تنهایی جوانی ام
بخاطر اولین نفس هایم
بخاطر اولین گریه هایم
بخاطر اولین خنده هایم
بخاطر دوباره متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز
و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...

 

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:31 توسط مینا| |

یادته اون روز برفی

وسط فصل زمستون
تو پریدی پشت شیشیه
من زدم از خونه بیرون

یادته اشاره کردی
آدمک برفی بسازم
واسه ساختنش رو برفا
هرچی که دارم ببازم

گوله گوله برف سرد و
روی همدیگه می چیدم
شاد و خندان بودم انگار
که به آرزوم رسیدم

رو پیشونیش با یه پولک
یه خال هندو گذاشتم
واسه چشماش دو تا الماس
جای پوس گردو گذاشتم

رو سینش با شاخه یاس
یه گلوبند و کشیدم
روی لبهاش با اجازت
طرح لبخند رو کشیدم

یادمه با نگرونی
تو یه ها کردی رو شیشه
دزدکی برام نوشتی
تکلیف قلبش چی میشه

شرم گرم لحظه ها رو
توی اون سرما چشیدم
سرخیش رو پوست سرد
آدمک برفی کشیدم

قلبم رو دادم نگفتم
تن اون از جنس برفه
عاشقونه فکر میکردم
نمیگفتم نمی صرفه

ولی فصل آشنایی
زود گذر بود و گریزون
شما از اون خونه رفتین
آخر همون زمستون

رفتی و قصه اون روز
واسه من مثل یه خواب شد
از تب گرم جدایی
آدمک برفی هم آب شد

کاشکی میشد که دوباره
روبروت یه جا بشینم
یا که رد پات رو برف
توی کوچمون ببینم

کاشکی میشد توی دنیا
هیچ کسی تنها نباشه
عمر آدم برفی هامون
امروز و فردا نباشه

قول میدم تا آخر عمر
دیگه قلبم رو نبازم
بعد تو تا آخر عمر

آدمک برفی نسازم ....

نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:53 توسط مینا| |

الان ساعتهاست که لبه پنجره اتاقم نشسته ام وبا نگاهی عمیق غروب خورشید را نظاره میکنم و مرغانی که در انوار خون آلود خورشید ناپدید می شوند را می نگرم

آه که چه درد آلود است این غروب وچه آزار دهنده است این سکوت،خودم را چون پرنده ای می بینم که همچون این مرغان در دریای غم آلوده و پر تلاطم زندگی به سوی سرنوشتی گنگ و مبهم می روم ،به سویی می روم که نمی دانم برای چه می روم وچه در انتظارم است اما همین را می دانم که باید رفت و گذشت و پشت سر گذاشت،این را می دانم که تا خواستی لذتی را حس کنی و معنای آن را بفهمی موجی ویرانگر از همین دریای پر تلاطم آن را از تو خواهد گرفت و تو را تنها و غم زده به روی ماسه زارها می اندازد و تویی وجاده ای بی انتها و کوله باری از غم و تنها خاطره ای خوش که غبارهای غم به تدریج این غنیمت را هم از تو خواهند گرفت.

ومن سالهاست که در این جاده بی انتها در حرکتم با کوله باری که هرآن سنگین تر و سنگین تر می شودوبا بغضی آزار دهنده که هر آن گلویم را با شدت بیشتری می فشرد.

آه خدای من! این چه سرنوشتی است،آیا تا ابد باید اینگونه زندگی کنم،تنها و سرگردان همچون نقطه ای در فضا و آیا تا ابد باید براین باور باشم که تنها ندیمم را غم آفریده ای؟

نمی دانم ،نمی دانم

از هر کجا که شروع می کنم در نهایت به بن بست می رسم وخودم را پشت دری بسته می بینم که هرچه تلاش می کنم که در را بگشایم و از پشت در با خبر شوم  برای ابهامات ذهنم جوابی را بیابم بی نتیجه است وباید همانجا ماند و با خستگی راه آمده و یک دنیا سوال بی جواب و کوله بار غم و بغض درد آلود سوخت و ساخت وبقیه عمر را در همان باور پوچی و سر گردانی سر کرد تا اینکه شاید مرگ گشایشی حاصل کند..............

نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:27 توسط مینا| |

لمس كن كلماتی را كه برایت مینویسم

تا بفهمی و بدانی چقدر جایت خالیست


تا بدانی نبودنت آزارم می دهد


لمس كن نوشته هایی را كه از قلبم بر قلم و كاغذ می چكد


لمس كن گونه هایم را كه خیس اشك است


لمس كن لحظه هایم را


تویی كه میدانی من چگونه عاشقت هستم


لمس كن این با تو نبودن ها را

نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت 10:42 توسط مینا| |

 

چه سخته تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ...

وچه سخته سپردن دل به قبرستان جدایی...

وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست

تا رهگذری بر بی کسی ات فاتحه بخواند.....

 

 

نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:44 توسط مینا| |

خدایا!موهبت های فراوانی به من بخشیده ای و از خطاهای بسیارم در گذشته ای ،پس متبرکم کن تا بیاموزم،ببخشم ودر گذرم،وقلبم هیچ نفرتی رادر خود نگاه ندارد.

           خدایا!در هر نفس تورا شکر می گذارم،تورا ستایش میکنم و به تو عشق می ورزم.

       خدایا !مرا یاری رسان تادیوارهای زندان خود ساخته ام رافرو ریزم واز همه بند هارها شوم.

      خدایا!مرا متبرک گردان تا چون گلها که به خورشید رو می کنند،پیوسته به تو رو کنم باشد که گلی شوم در باغچه تو................

نوشته شده در چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:,ساعت 23:53 توسط مینا| |

زیاد خوب نباش.....

زیاد هم دم دست نباش

زیاد که خوب باشی دل آدم ها را میزنی....

آدم ها این روزها عجیب،به خوبی به شیرینی آلرژی پیدا کرده اند...

زیاد که باشی زیادی می شوی....

نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت 17:3 توسط مینا| |

 

من دیگه به این بغضی که سالهاست گلومو خونه کرده عادت کردم!

احساس میکنم جزیی از وجودمه!

همدم خوبیه برای تنهایی های من! می گن هر آدمی تو آسمون یه ستاره داره، برای منی که تو هفت تا آسمون یه ستاره هم ندارم، تو این کره خاکی یه همدمی که وقت تنهایی سرمو رو شونه هاش بزارم عقده دلمو براش باز کنم وحرفاش نوازش دلم باشه ندارم، لااقل این بغض برای من مونسیه! درسته که همیشه اشکامو درمیاره! ولی این اشکا دوای دردمه! مرحم زخم دلمه! دلم با این بغض خو گرفته، وقتای دلتنگی مرحمش تسکین دلمه!.

بشکن ای بغض!...

بشکن ای بغض و ببار ای اشک، ببار ای نوای بی صدای قلبم، ببار تا با نوایت دلم گیتار شکسته گلویم را بنوازد، ببار تا با نوایت دلم آهنگ تنهایی اش را سر دهد هر چند که این آهنگ وجودش را تا ژرفای عدم می کشاند ولی او سالهاست که تلخی آن اعماق را تجربه کرده وباز بی ثمر به ساحل دل تنگیها باز می گردد و بی نوا غروب خورشید را نظاره میکند.

آری او سالهاست که بدون هیچ امیدی تن به این تکرار سپرده ،تنها امیدش مرگ ومونسش بغض وفریادش اشکهای بی صداست!.....

پس ،بشکن ای بغض وببار ای اشک وبنواز ای دل که جز این را کاری نیست.......

نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:54 توسط مینا| |

گوسفندها میدانند که چوپان دوستشان دارد

اما نمیدانند که چوپان دوست صمیمی قصاب است(حسین پناهی)

نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,ساعت 8:18 توسط مینا| |

بری سیاه و هولناک آغوش نرم ولطیف آسمان را در بر گرفته وانوارهای زیبا وطلایی خورشید را مبدل به خونابی سیاهرنگ و غم زده کرده است،

غرش های وهم آمیز این دیو های سیاه صوت روح بخش مرغان عشق را در گلو خشکانده اند وجرأت خواندن را از آنها گرفته اند،گویی آسمان بغض کرده و جرأت گریستن ندارد وپی بهانه ای می گردد تا عقده باز کرده و گریستن آغاز کند.

در این هوای غم زده جز زوزه دردناک ماده گرگی چیزی به گوش نمی رسد،گویی در پس این ناله های دردناک عقده هایی گره خورده سر به بالین هم نهاده اند.

ناگهان آسمان از این ناله و فریادها به به ستوه آمده وعقده باز می کند وگریستن آغاز،آه خدای من ،چه ماتمی بر جهان حکمفرماست،احساس میکنم خوشیهای دنیا پایان گرفته وجز غم چیزی بر جا نمانده و این غم است که خلافت دنیا را برعهده گرفته و مغرورانه بر تخت حکمرانی حکم سوختن را صادر میکند.

خدایا تا کی در این دخمه نفرت بار زیستن باید؟

تا کی باید به جرم بی جرمی در زیر تازیانه های دردآلود غم شانه خم کرد؟

تا کی باید داغ دیرینه عشق رابر سینه چسباند؟آخر تاکی؟تا کی؟

خدایا ،برهانم از این مرداب وحشت بار زندگی،برهانم از این محکمه بی عدالت،آخر تا کی در این دخمه نفرت بار زیسن باید؟

ای مرگ ! دستانت را بوسه میزنم وبازوانت را می ستایم که فرشته نجات من از این کلبه وحشت اند!.به یاری ام بشتاب و رهایم کن از این سردابه ی هولناک!

آخر تا کی در این دخمه نفرت بار زیستن باید؟

 

نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط مینا| |

دوباره صبح،دوباره شروع یک روز و دوباره آغاز یک تکرار،تکراری آزار دهنده،تکراری همراه با دوباره های بی مفهوم،تکراری که هیچگاه رنگ تولد یک انتظار را نخواهد گرفت.

دلم پوسید،ترنم آوایم خشکیدو پر پروازم شکست از این کنج قفس نشستن،

"بلبلان را شاخ درخت و پر پرواز وصوت هزار خوش است"

که می گوید که پرنده در قفس زیباست ؟! زیبایی اش را گرفتند،پر پروازش را شکستند وجرأت خواندنش را ربودند و بی رحمانه اورا به کنج قفسی انداختند،با این همه پلیدی آیا جایی برای زیبایی هست ؟ احساسش را چه می کنند؟

چه واقعیت زشتی که تمام دنیاپلیدی ها را می ستایند؛گرفتنهاوشکستنها  وربودنهارا ارج می نهندو احساسها را بی رحمانه نابود می کنند.

اما زندگی پر است از این بی عدالتی های درد آور،نمی دانم تاکی بایددر زیرسلطه این بی عدالتی ها سوخت و در حسرت عادلانه رفتار کردن ساخت.

نمی دانم تا کی باید به جرم صوتی خوش داشتن در کنج قفس بود.کاش می شد میله ها راشکست،حصارها را پاره کردو آواز سرداد؛کاش می شد آشنایی پیدا کرد و برایش عقده دل باز کرد،کاش می شد......

ولی افسوس،افسوس که هیچ گاه شاخ کاش هامان به ثمر نخواهد نشست و همیشه افسوس ها پر بارترند!

افسوس!..........

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:43 توسط مینا| |

 

خدایا !،خدایا! نمی دانم چه بگویم ،از دلتنگیم، از تنهایی ام، از بی کسی ام، از دل شکسته ام، از غم دیرینه ام، از.......

خدایا، همه را می دانی و می بینی، از کدامش بگویم؟ که هر کدام به اندازه دنیایی حرف دارد.

خدایا ،خلقتم را با غم سرشتی وتنها ندیمم قرار دادی،غم را تاج نشین اریکه قلبم کردی واحساسم را زندانی سیاه چالهای ابدیش ساختی،

خدایا، احساسم تو را می خواهد و تو را فریاد می زند،تا کی زندانی بی جرم و بی گناه این افریطه جان ستای قلبم باشد

خدایا ! دستانی را که بی پناه ودرمانده از غم روزگار به سویت فریاد می زنند بگیر و نا جی اش باش،بار الها ! ای فریاد رس بی پناهان ! ای تسلی بخش دل عاشقان،مرحم دل زخم خورده ام باش،زخم کهنه و دیرینه اش را جز یاد تو مرحمی نیست.

خدایا ! این زخم کهنه و دیرینه هستی ام را به بازی گرفته وکمر به نابودیش بسته،افسوس که دیگر توانی برای مقاومت در خود نمی بینم!

نشاط و شادی ام رفت،امید و شوق زنده بودنم رفت،خند هایم رفتند و جایگزینی جز اشک های حسرت و آه های سینه سوزی که تا اعماق وجودم را به آتش می کشند نیافتند؛ و همچنان نیزهستی ام رو به خاموشی است.

همانندامید و نشاط مدفون شده در پس اشکهای حسرتم هستی ام نیز با مرگ احساسم در پس آه های سینه سوز ،رفته رفته می سوزد و مدفون می شود.

خدایا ! سالهاست دلم گورستان سرد و خموشیست که جز آتش سینه و باران های حسرت طراوتی ندیده و مونسی نیافته سالهاست که بر مزار احساسم می گریم و درمانده تورا می خوانم

خدایا ! جز گریستن کاری و جز یاد تو مرحمی نیافتم

مرحت را از من نگیر.......

نوشته شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:,ساعت 22:38 توسط مینا| |


Power By: LoxBlog.Com